~رمانـ ZV~پارت دوازدهمـ..{امیر مقاره و رهام هادیان}{ماکان بند}
پارت دوازدهم وانیشا ........ اومدم از رو تخت پاشم که برم پیش ضحا که رهام همرو صدا زد رفتیم تو سالن رهام: چتونه شماها؟! ضحا چرا چپ چپ نگا میکنی؟!وانیشا تو که مسخره جمع بودی چرا خرف نمیزنی؟!امیر تو هم که این موش قایم شدی؟!چیزی شده بگید ضحا: میدونی چرا چون فکر میکنیم داری دروغ میگی ببین بخوای وانیشا رو بازی بدی چنان بازیت میدم که خودتم متوجه نشی رهام: چرا باید همچین کاری کنم؟! ضحا: چمیدونم شاید بخاطر کارایی که این روزا کرده رهام؛ اوم چجوری بهت صابت کنم که دروغ نگفتم؟! رهام ...... همه سکوت کرده بودن که داد زدم گفتم با شما هام دیدم وانیشا سرش تو گوشیشه گوشیو از دستش کشیدم گذاشدم رو میز گذاشتم زل زدم بهم رهام: امیر بگو چجوری ضحا تو هم بگو... ضحا: اولن اروم تر ما پیش خدمتت نیستیم که هرجور دلت میخواد باهامون حرف بزنی بعدشم اگر میخوای ثابت شه بهمون همین الان لایو بزار وانیشا رو به عنوان نامزدت معرفی کن وانیشا: هان امیر: اقا من فکم چسبید زمین رهام: باشه قبول با گوشی وانیشا یا خودم؟! امیر: اقا شما الان جوگیرید یه چی میگید فردا پشیمون میشید الام بریم بکپیم فردا راجبش حرف میزنیم ضحا: نه همین الان تکلیف باید مشخص شه وانیشا: اخهـ.. ضحا: گوش کنید رهام: خب چی بگم چجوری بگم؟! وانیشا تصویرش باشه؟ ضحا: اره کنارت باید بشینه بغلشم کنی وانیشا: این یه مورد رو بخیال تروخدا ضحا: باش پس خودت بگیر تنها رهام: پس سر صدا نکنید وانیشا:امیر تو هم کرک و پرهات ریخته؟ امیر:بله بله کاملا وانیشا ........ رهام لایو گرفته بود و صبحت گرم شده بود تو لایو داشت بحث رو باز میکرد که بگه... که یهو.... ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید